خلاصه داستان:کاپیتان بللو فرمان می دهد یک قایق موتوری که در یک روستای اسپانیایی پناه گرفته است ، باشد. پدر جوزیتا ، دختر روستایی ، علیرغم اختلاف تقریباً پنج دهه در سنین آنها ، بلوی را به علاقه عاشقانه به جوزیتا وسوسه می کند ، زیرا او امیدوار است که پیری بلوی عمر طولانی نداشته باشد و جوزیتا را به خوبی رها کند. در همین حال ، هابیل هویسون ، ملوان خوش تیپ انگلیسی ، به خدمه بلوی نشانه می رود. وقتی Josita و Hewson عاشق شوند ، صحنه برای درگیری تنظیم می شود. اما درگیری بیشتر هنگامی بوجود می آید که یک کشتی باری در حال حمل بار مواد منفجره نجات یابد و به بندر بکشد.